کابوس . . .
خدایا ! وحشت تنهائیم کشت ، کسی با قصه من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی ، به صد اندوه می نالم روا نیست
شبی طی شد کسی بر در نکوبید ، به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام ، دلم از این همه بیگانگی سوخت
به روی من نمی خندد امیدم ، شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم ، که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ جانم بر لب آمد ، بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیفروز ، بیا شعری به تابوتم بیاویز
دلم در سینه کوبد سر به دیوار ،که این مرگ است و بر در میزند مشت
بیا ای همزبان جاودانی ، که امشب وحشت تنهائیم کشت !



سلام