۲۹ آذر غمگین ترین روز زندگیم بود ، هیچ وقت یادم نمیره

تقدیم به روح پدر عزیزم که خیلی دوستش دارم

همه گوش بدین ، بگم یه قصه ، قصه ی بابا ، ولی پر غصه

یه روزگاری ، توی یه خونه ، بابایی بودش ، خدایی گونه

اسمش حسین بود ، کنیه اش طاهر ، همره او بود ، خدای قادر

همه آرزوش ، فقط این بود که ، بچه هاش  به ، جایی رسونه

همه عمرش و ، گذاشت برای ، شادی اونا ، خدا میدونه

چرخید با دقت ، چرخ زمونه ، بابای قصه ، عمرش تمومه

حالا دیگه نیست ، برا بچه ها ، آواز بخونه ، لالایی لالا

بابائی جونم ، بگو کجایی ، چرا تو رفتی ، سوی جدائی

بابائی چرا ، رفتی ز پیشم ، تو که نباشی ، آواره میشم

از اون روزی که ، رفتی ز پیشم ، بابائی دارم ، دیوونه میشم

ای کاش میشد که ، دوباره بیای ، تو قلب دنیا ، بگیری تو جای

بگم بابائیم ، از راه رسیده ، برای همه ، هدیه خریده

اگه بیایی ، هرگز نگیرم ، بابائی جونم ، دیگه بهونه

صدای پاشو نماز بخونات ، حالا صبح میشه ، دیگه نمی آد

بابا نمیاد ، ظهرا که میشه ، دل بچه ها ، شکسته میشه

تو شب تاریک ، تنهای تنها ، نه مادرم هست ، نه دیگه بابا

نباشه مثل اونها ندیمی ، ای وای چه سخته ، بابا ! یتیمی

دلهای ابری ، بارون میباره ، دیگه دل من ، آروم نداره

چیزی که میده ، بمن دوباره ، امید و ، یاد پروردگاره !

شعر از برادرم رامیلا در اول دی ماه 1384