تقدیم به روح پدرم و مادرم

با آنکه میدانم پدر ! ، دیگر نمیبینم ترا

اما نمیدانم چرا ، هر روز میجویم ترا 

هر شام خواهم از خدا ، در خواب خود بینم ترا

تا لحظه ای هر چند کم ، غمهای خود گویم ترا

اما همه غمها رود ، از یاد چون بینم ترا

تنها و درمانده پدر ، در کوچه ها جویم ترا

آخر چرا من تا ابد ، دیگر نمیبینم ترا ؟

از سردی قلبم پدر ، اشکم به گونه یخ زده

درد یتیمی ، بی کسی ، بر روح من آتش زده

اینک فقط یادت پدر ، بر آتشم آبی زده

همراه مادر در سفر ، روحت بود شاد ای پدر !

شعر از برادرم رامیلا